نمیدونم چرا سره نماز یاد خوابی که دیدم افتادم اصلا یادم نبودم
پریشب یه خوابی عجیبی دیدم من زیاد خواب نمیبینم هر خوابیم ببینم حقیقت پیدا میکنه
خواب جالبی بود می خواستم به زهرا بگم اصلا یادم نمیومد
خواب دیدم داشتیم سره سفره که مامان زهرا ابگوشت پخته بود با مامان زهرا و یه خانوم که دقیقا رودروش نشسته بود
داشتیم آبگوشت می خوردیم من پایین سفره بودم اونام جلوی هم دقیقا صدای مامان زهرا تو گوشمه الانم امروز صداشو که شنیدم کلی تعجب کردم باور کردنی نبود من صداشو تو خواب شنیده بودم قبلا
خلاصه داشتیم ناهار می خوریدم مامان زهرا به من میگفت بخور خجالت نکش
اون خانوم که جلوش نشسته بود اصلا هرچقدر خواستم بالاتنشوببینم معلوم نشد اصلا نشد ببینم بالاتنشو
مامان زهرا دقیقا یادمه اما اون اصلا معلوم نبود
مامان زهرا داشت یه چیزی میگفت دقیقا یادمه
میگفت به اون زنه که جلوش نشسته بود: اون پیرزنه که فوت کرد قبل فوتش فکر کردم بهتره ازدواج کنه تا یکم حالش خوب شه و منم کاری کردم با شوهره قبلیش ازدواج کنه از شوهره دومش جدا شده بود
میرفتم بهش سر میزدم سربالایی بود خسته میشدم
اما بیچاره فوت کرد حتی بعد عقد با شوهر قبلیش یه شب هم پیش اون نشد بمونه
قبلش فوت کرد حتی یه شب هم نموند اینارو گفت مامان زهرا
اون زنه اصلا حرف نمیزد بعدش به من گفت پاشو بریم منو اون پاشدیم رفتیم باغ ما!!!!!!!!اونجا داشتیم با هم درخت میکاشدیم
بعضی درختا دست که میزدم ریشه هاش کنده میشد
من نگه داشتم درختو اون با بیل خاک ریخت رو ریشش
اصلا نشد قیافشو ببینم بالا تنش معلوم نبود
بعد کاشت درخت اصلا ندیدمش و از خواب بیدار شدم
راستش این خواب منو متحول کرد
این خواب باعث شد من نرم ازایران
چون توی خواب هم احساس داشتم اون زنو که نمی تونم ببینم عمه زهراست
خدا بیامرز الان یادم اومد خوابش یه فاتحه براش بخونم
اما خوابه اصلا یادم نمیومد به زهرا بگم
امروز سره نماز یه دفعه یادم اومد
تو خواب هم احساسم این بود عمه زهراست اما اصلا نتونستم بالا تنشو ببینم
بخدا خوابمو اونطور که بود تعریف کردم بدون کمو زیاد کردنش
حرفای مامان زهرا قشنگ تو گوشمه
من کلی براش نماز می خوندم هم فاتحه
به این خاطر دیگه به زهرا قسمش ندادم عمشو
نظرات شما عزیزان: